با تاخیری چند ماهه با داستان مرده ها در بیرون برگشتم.
تو این چند ماه شاهد داستان های تنهایی و من ناتمام بودیم که با استقبال شما کاربر ها همراه بود.
از امروز شاهد پخش فصل سوم و احتمالا چهارم داستان مرده ها در بیرون هستیم و تا شروع پخش داستان جذاب دیگه ای که در راهه ادامه خواهد یافت.
لینک قسمت های فصل اول:
قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم ، قسمت چهارم ، قسمت پنجم ، قسمت ششم ، قسمت هفتم ، قسمت هشتم ، قسمت نهم
لینک قسمت های فصل دوم:
قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم ، قسمت چهارم ، قسمت پنجم
فصل سوم ، قسمت اول:
_تو باید مواظب خواهرت باشی.
پسر گریه میکرد.
پسر: -بابا تو نباید بمیری!
مرد با چهره ی رنگ پریده که روی تخت افتاده ، دست پسرش را محکم فشار داد.
-همه میمیرن.تو و خواهرت هم میمیرین.اما به وقتش.تو باید مواظب خواهرت باشی.باشه؟
پسر: -من مواظبشم.مواظب تو هم هستم.بابا تو نمیمیری.طاقت بیار!
-مواظب خودتم باش!
نفس مرد قطع و دستهایش شل شد.پسر با حالت زار به گریه افتاد.خواهرش سر رسید.با فریاد گفت: -نه….!
همدیگه رو در آغوش گرفتند و غرق در گریه شدند.بعد از مدتی دخترک بلند شد و گفت: -پاشو! اول بابا رو خاک میکنیم…بعدشم باید بریم.از این به بعد زندگیمون تو دست خودمونه.حالا آزادیم.
پسر :-بابا گفت مواظبت باشم.
دختر جوان پوزخند زد و گفت: -از حالا همه مون باید مواظب هم باشیم.
********************************
دانیال و مژده ته مینی بوس سرگرم حرف زدن با هم بودند.زهرا خانوم هم نشسته بود و بخاطر مرگ شوهرش شکیب زار میزد.عباس آقا هم کل حواسش به رانندگیش بود.فرصت رو مناسب دیدم و هادی رو که روی صندلی دیگه ای نشسته بود ، صدا زدم.
-هادی!
هادی: -چیه؟
-بیا اینجا…کارت دارم.
هادی حرف گوش کرد و کنارم نشست. آرام گفتم: -یواش حرف بزن که بقیه نفهمن.میخوام راجع به مژده باهات حرف بزنم.حرف شکیب حقیقت داشت؟
هادی سرش رو پایین انداخت.نگاهی به عقب (جایی که مژده نشسته بود) کرد و گفت: -آره.ازش خوشم اومده.ولی از دانیال میترسم.
با خوشحالی روش شانه ش زدم.
-وای پسر! ترس چیه! عشق پیشه ی آدمای شجاعه و شجاعت یعنی بترسی و جلو بری.
هادی خندید.
هادی : -گفتنش راحته. اما عملی کردنش سخته.
بهش چشمک زدم.
-تو میتونی!
خندید و گفت: -عاشق شدن تو رو هم میبینیم.
ناگهان صدای هولناکی از ماشین آمد و متوقف شد.
-عباس آقا! چی شد؟
عباس آقا روش را به طرف ما برگردوند و گفت: -نمیدونم.برم پایین ببینم چیشده.
من و هادی هم پشت سرش پیاده شدیم.
چشممون به یه جسد خون آلود و پوسیده و متعفن افتاد که لای لاستیک های ماشین گیر کرده بود.
-اه! حالا چیکار کنیم؟
هادی: -خب معلومه. باید درش بیاریم.
عباس آقا نگاهی به آسمان انداخت و گفت: -هر کار میکنین فقط زود باشین که هوا مشکوک میزنه به خراب شدن.
-هادی! یه چوبی میله ای ببین میتونی این اطراف پیدا کنی. منم میرم تو وسایل مینی بوس میگردم.
هادی: -باشه.
*******************************
دختر جوان جلو جلو میرفت و برادرش پشت سرش سعی میکرد خود را به او برساند.
پسر: -میخوای کجا بری؟
دخترک -میرم دنبال زندگیم.
پسر: -زندگیت چیه؟
دختر: -کسی که دوست دارم و بابا نذاشت به هم برسیم.
پسر: -مینا! آخه تو این وضعیت؟
دختر ایستاد و رو به برادرش توپید.
مینا: -کدوم وضعیت؟ من الان بیست و دو سالمه امیر! میفهمم چیکار کنم. میخوای با من بیا نمیخوای هم راهتو بکش برو!
امیر: -ولی من فقط چهارده سالمه. تنهایی نمیتونم. تو این وضعیتم…اصلا از کجا معلوم زنده باشه؟
مینا داد زد: -زنده س.
******************************
هادی از بیرون صدام زد.
هادی: -افشین! بیا یه میله پیدا کردم.
خواستم از مینی بوس پیاده بشم که دانیال گفت: -منم بیام کمک؟
-نه لازم نیس. خودمون حلش میکنیم.
من و هادی مشغول ور رفتن با لاستیک و ولگرد گیر کرده بودیم. عباس آقا هم مواظب اطراف بود.
همینطور مشغول بودیم که صدای جیغ مژده از توی مینی بوس آمد.
هادی: -یا خدا! یعنی چی شده؟
به داخل مینی بوس دویدم.
-چی شده؟
دانیال: -زهرا خانوم نفسش گرفت.
-ای بابا حالا تو این وضعیت چیکار کنیم!
اشک مژده در آمده بود. سرش رو روی قلب زهرا خانوم گذاشت.
مژده: -یه کاری کنین. قلبش تکون نمیخوره.
دوباره به سمت بیرون دویدم.
-عباس آقا! هادی! زهرا خانوم نفس تنگی گرفته. هیچکدومتون بلدین کاری کنین؟
هادی بدون هیچ حرفی به سمت مینی بوس رفت. قفسه ی سینه ی زهرا خانم را مالش داد و شروع کرد نفس مصنوعی دادن. چند بار کارش را تکرار کرد.
مژده از همه بیشتر استرس داشت.
مژده: -پس چرا برنمیگرده؟
نفس های عصبی مژده روی اعصابم خط می انداخت.
-مژده خانوم آروم باش!
مژده: -تو رو خدا نجاتش بدین!
دانیال هم سعی میکرد مژده رو آروم کنه.
کم کم صداها میان نفس زدنها مات شدن.
هادی: -برگشت!
این حرف هادی همه مون رو از اون وضعیت خفقان آور نجات داد.
مژده: -خداروشکر!
با کمک مژده ، زهرا خانوم روی صندلی های آخر مینی بوس دراز کشید.
وقتی برگشتیم سر جامون ، چندتا ولگرد دیگه روی زمین ولو شده بود.
عباس آقا با خنده گفت: -سخت جون بودن ولی حسابشونو رسیدم.
یک قطره باران را روی صورتم حس کردم. به آسمان خیره شدم. قطرات بیشتری میریخت. حدس عباس آقا درست در اومده بود.
عباس آقا: -بجنبین تا بارون شدید نشده. وگرنه به گِل میشینیم.
بحث و انتقادات
وحید - دوشنبه 8 بهمن 1397
سلم ادامه داستان سریع رفتم ببینم چی شده از یکی از اونایی که سوار ماشین بود پرسیدم چه اتفاقی افتاذه گفت یه سرس ادم وحشی شدن دازن بقیه ادمارو می خورن تو هم اگه جونتو دوست داری باید فرار کنی من هم سریع رفتم تو ماشین پژویی که در حال تعمیرش بودم سوار شدم رفتم که از شهر فزار کنم تو یه مغازه یکم غذا برداشتم و از شهر زدم بیرون یه روز بعد اکثر مردم شهر زامبی شده بودن رفام تو یع داسگاه پلیس کلشو خالی کردم تو یه اتوبوس چون جا بیش تر بود
وحید - دوشنبه 8 بهمن 1397
سلام داستانتون مخصوصا فصل اولش بسیار خوب بود یه تیکه کوچیک داستانی که خودم گفتمش رو براتون می نویسم شخصیت اصلی اسمش محمد مهدی 28 سالشه تعمیرکاره شروع:تقریبا وسطای ظهر هوا ابری بود یهو از تو بلندگوی مسجد اعلام کردن که سریع شهرو تخلیه کنید نمی دونستم چی شده….ادامه دارد
وحید - یکشنبه 7 بهمن 1397
سلام من دوتا سوال داشتم اول اینکه چطوری بایت تو سایت عضو شد بعد اگه عضو بشم چطوری باید داستانو تو انجمن وارد کنم
Dean Winchester - یکشنبه 7 بهمن 1397
سلام
عضویت بالای صفحه کنار علامت جستجو هست
سایت انجمن نداره متاسفانه
وحید - دوشنبه 8 بهمن 1397
امتحان کردم نشد میگفت ایمیل شما اشتباه است اما من درست وارد کرده بودم
یه بنده خدا - جمعه 14 اسفند 1394
سلام قسمت بعدی داستان کی هست ؟
Dean Winchester - یکشنبه 16 اسفند 1394
یکی دو روز دیگه
Amir hi - جمعه 14 اسفند 1394
سلام
قسمت جدید رو قرار نمیدید؟
یه انتقاد کوچولو هم بکنم که داستانت خیلى یکنواخت شروع شد میتونستى با هیجان تر شروعش کنى
Constantine - یکشنبه 9 اسفند 1394
من نوزده سالمه نه چهارده :| :struggle:
mgh - شنبه 8 اسفند 1394
مزخرف بود…حالم به هم خورد
negan - سه شنبه 18 اسفند 1394
کسی از تو نظر نخواست
sajjadmk - پنج شنبه 6 اسفند 1394
سلام خوبی
انجمن کی درست میشه؟
خیلی وقته بیکارم
با تشکر
Dean Winchester - جمعه 7 اسفند 1394
والا مشخص نیست
Behnam_perspolis - پنج شنبه 6 اسفند 1394
واقعا فوق العاده بود قلمت طلا
فصل یک مخلوطی از کمیک و سریال بود
از فصل دو هم ترکوندی دیگه
یه بنده خدا - پنج شنبه 6 اسفند 1394
سلام فصل ۱ مثل سریال بود اما دوستش داشتم ……فصل ۲ از شخصیت پیمان خوشم نیومد معلوم نیست مثبته یا منفی ………فصل ۳ هم که خوب شروع شد
Amin - پنج شنبه 6 اسفند 1394
طبق معمول انتظاری که ازت داشتم رو براورده کردی افشین خودمونی چه میشه کرد یه سوال دیگه قسمت بعد رو کی میذاری؟
Dean Winchester - پنج شنبه 6 اسفند 1394
هفته ی بعد قرار میگیره
negan - پنج شنبه 6 اسفند 1394
بلاخره برگشتی
Behnam_perspolis - پنج شنبه 6 اسفند 1394
قسمت چهار فصل دو لینکش خرابه درست لطفا
Dean Winchester - پنج شنبه 6 اسفند 1394
حل شد
sajjadmk - پنج شنبه 6 اسفند 1394
عالی بود
من هیچوقت به پای شما نمیرسم
راسی داداش من داستانم رو کجا بزارم
انجمن خرابه
Dean Winchester - پنج شنبه 6 اسفند 1394
به زودی حل میشه مشکل انجمن
behnams - پنج شنبه 6 اسفند 1394
با سلام
افشین جان این عکسایی که سمت چپ سایت اضافه کردید (تلگرام سایت,فلایت ۴۷۲ و فیر) کد نویسیش ولید نیست لطفا درستش کنید :rose: :rose:
Milad Daryl666 - پنج شنبه 6 اسفند 1394
منظورم قسمت بعد بود?
Milad Daryl666 - پنج شنبه 6 اسفند 1394
افشین ناراحت نشی فصل اول داستان خیلی ضعیف بود ولی فصل دوم شاهکار بود من خیلی با فصل دوم حال کردم
مثلا فصل اول کمی به سریال شبیه بود و هر چند تا حدودی فاصله دادی ولی ضعف داشت مثلا دانیال پلیس بود ولی هیچ ابهتی نداشت اسلحشو به عباس آقا و شکیب میداد عین خیالش نبود و مقابل زورگویی های شکیب سیب زمینی بازی در میاورد شخصیت هادی خوب بود و شخصیت افشین هم باید سنگین و خشن کنی چون فصل یک کمی سبک بود
.
اما فصل دو یه داستان رویایی رو ساختی دلیلشم این بود که تو نویسندگی و خلق شخصیت آزاد بودی نه مثل هادی که از گلن تقلیدش کردی تو فصل دو یه پیمانی خلق کردی که معلوم نیست شخصیت منفیه یا مثبت ولی تو فصل دو آرتیس و رهبر و باهوش تو تصمیم گیریا بودن
نوید و علیرضایی خلق کردی که با اثر به پیمان قوی شدن و با پیمان یه خلا رفاقت و قدرتمند شدن بوجود اومد و از سه نفر که دو نفرشون دیوانه بودن یه اکیپ همراه خوانواده هاشون ساختی
حالا داستان تو فصل ۳ حساس و عالی میشه
من الان سر تقابل افشین و پیمان هیجان زده دادم میشم
واقعا فصل دو رو عالی ساختی و فصل ۳ رو هم قدرتند شروع کردی
منتظر فصل بعدم
Dean Winchester - پنج شنبه 6 اسفند 1394
بله
با تشکر از شما بابت خواندن این داستان
فصل اول رو چون اولین داستانم بود انقدر جالب از آب در نیومد
ولی موقع شروع فصل دوم دیگه دستام روان شده بود و بهتر از آب در اومد
امیدوارم فصل های بعدی هم همینطور مثل فصل دو در بیان
Milad Daryl666 - پنج شنبه 6 اسفند 1394
مرسی که لینک فصلای قبلو گذاشتی همین الان از قسمت اول فصل اول شروع میکنم تا اینجا میخونم بعد نظر میدم
کنجکاوم ببینم چیکار کردی
ali.a - پنج شنبه 6 اسفند 1394
???
F A R ! D - پنج شنبه 6 اسفند 1394
:cigarette: :dazed: :cigarette:
Abolfazl848 - چهارشنبه 26 اسفند 1394
قشنگ بود
اما چند تا چیز میگم امیدوارم ناراحت نشی مثلاً برا قسمت اول باید هیجان بیشتری میدادی بعد یکم داستانو بیشتر گنگ کنی قشنگ میشه
یه چیز فوقالعاده عباس اقاس که تجربه بالایی داره و مخلوطی از هرشل با اون پیرمرده ای که فصل دو مرده :-D :cigarette:
Abolfazl848 - چهارشنبه 26 اسفند 1394
چرا در پاسخ به تو اینو گذاشتم :dazed:
اها میخواستم بهت بگم اینجا هم ول نمیکنی :rotfl: :cigarette:
اون یکی برا افشینه :rotfl:
Behnam_perspolis - پنج شنبه 6 اسفند 1394
افشین جان من تا حالا این داستانو نخوندم خواستم قسمت اول رو ببینم ف.ی.ل.ت.ر بود
Dean Winchester - پنج شنبه 6 اسفند 1394
لینک ها رو اشتباه گذاشتم الان درست میکنم
MinA - پنج شنبه 6 اسفند 1394
خیلی خوب بود :yes: … وای یعنی چی میشه؟؟؟؟؟؟؟ ?:-)
دست نویسندش درد نکنه :rotfl:
mozhdeh_6829 - پنج شنبه 6 اسفند 1394
بازگشت خوبی بعد این همه مدت
alireza.rick - پنج شنبه 6 اسفند 1394
سلام
بسی عالی بود داداش!