سیاه است و سرد و نمور، این چه دنیایی است آخر؟! کثیف، بوی لجن میدهد و تعفن، انگار آب کلم پخته روی در و دیوارش پاشیده اند، با سُسِ خون!
خیلی وقت است که از ترس شان حتی جرات بیرون رفتن از دخمه ام را ندارم. حتی پاره استخوانی و قطره آبی خوردن و چشیدن هم در این وانفسا غنیمت است.
اما امروز دیگر طاقتم طاق گشته و کاسه ی صبرم لبریز، میخواهم هر طور شده حفره را برای جُستن غذا و جَستن از مرگ، ترک کنم.
صبر میکنم تا نیمه ی روز شود، آخر هوا گرم است و در چله ی تابستان آنها حسابی گندیده اند و البته به مددِ گرمای شدید کُند تر هم میشوند. خلاصه مصمم و البته محتاط بیرون می آیم، بو می کشم و می جویم حوالی را، ظاهرا امن است.
بیرون آمدم، خب تا اینجای کار همه چیز آرام است.
لحظه ای هوایی میشوم و به یاد خانه می افتم، خانه ای که شاهانه در آن می زیستم، غذای عالی، خوابگاهی معرکه و از همه مهمتر امنیتی وصف ناشدنی. حیف که از وقتی وحشی ها آمدند، همه چیز در هم ریخت و کمتر از یک هفته، دیگر نه آشیانه ای بود و نه آرامشی.
کلاغی را میبینم، پناه میگیرم تا نبیندم، در حال دریدن گنجشکی است. بخت برگشته نمی داند چه در سر می پرورانم، اگر به چنگ اش آورم روز از آن من میشود!
نزدیک اش میشوم، اما به ناگاه، بنگ…!
این صدا همه چیز را آشفته میکند. صدا خیلی بلند است، می گریزم.
نفهمیدم که به من شلیک میشود یا کلاغ، اکنون دیگر مهم بقاء است نه غذا. با نهایت توانی که در پاهایم مانده و آخرین سرعتی که می توانم می دوم، همزمان بوی وحشی ها و صدای ناله هایشان را با فریادهای آنانی که در تعقیبم می آیند، میشنوم.
کوچه ها و خیابان ها را پشت سر میگذارم، اما ول کن نیستند و می آیند لعنتی ها.
به مکان وسیعی پا میگذارم، میدانی است انگار. ناگهان دوباره صدای بنگ، و کتفم می سوزد، چه درد کُشنده ای دارد. نگاهی می اندازم، خونریزی میکند، دیگر نمی توانم ادامه دهم اما به خود میزنم که: هی! من بارها به شکار رفته ام هر چند که هیچ گاه دستم هم به اسلحه نخورده اما هم گلوله را به خوبی میشناسم و هم رموز تعقیب و گریز را، پس روا نیست به این سادگی تسلیم شوم.
اما آنها هم دست بردار نیستند و می آیند، میدان را می گذرانم و به پلی میرسم، بوی وحشی ها از در و دیوار می تراود و صدای انسان ها از همه جا به گوش می رسد، اما مهم نیست آنها کُند اند و اینها تُند، پس به دل وحشی ها میزنم بلکه ترس زانوان تعقیب گران را سست کند و رهایم کنند.
گوشه ای را می یابم و می ایستم، همینجا خوب است پنهان شوم تا شرشان را بکنند. اما باز هم صدای بنگ می آید، اما اینبار با جیغ هایی سیاه همراه است، ای وای گرفتارشان کردند، ای احمق ها من ارزشش را داشتم؟!
ترس بدنم را می لرزاند و خونریزی لَمسم میکند. مسخ می شوم و چشمانم سیاهی میرود…
لحظه ای بعد صدای خرناس بد بوها را میشنوم، با تمام وجود نعره می کشم تا بترسند اما بیشتر می شوند، گویی تا امروز چنین موسیقیِ دلربایی نشنیده اند! دردناک است، چه دندانهای فرسوده و تیزی دارند.
صدای سایش دندانِ روی استخوان در گوشم زنگ میزند. کارم تمام است بالاخره همچون خانواده ام خوراک شان شدم.
در این واپسین لحظات، فقط یک افسوس خوره ی جانم شده، خون پرده ای سیاه بر چشمانم می کشد، زمانی را به یاد می آورم که طنین پارس هایم بنی بشری را زهره ترک می کرد و امروز خرناس از مرگ بازگشتگان، مرا زهره ترک کرد!
بحث و انتقادات
سجاد - یکشنبه 31 مرداد 1395
درود بر تمام دوستان و همراهان همیشگی
بسیار خوشحالم که مورد توجه شما قرار گرفت.
خدا رو شاکرم که سایر نویسنده های سایت جور بنده حقیر رو می کشند، مشغله ها امان کار نمیدن متاسفانه، بابت ش از همه شما خوبان پوزش می خوام.
پیروز باشید
Sina - جمعه 29 مرداد 1395
کلی مطلب بخونی ، آخرش بفهمی از جانب یه سگه!
————————–
ایده خیلی جالبی بود.
آرمان - جمعه 29 مرداد 1395
واقعا عالی بود! خسته نباشی ?
Hiim Negan - جمعه 29 مرداد 1395
سجاد برمیگردد
کمکار شدی، قرار بود یه کلیپ خفن راجب ریک درست کنی چی شد فراموش نکردیما
سجاد - یکشنبه 31 مرداد 1395
ادای دِین به ریک کبیر صرفا با یک کلیپ ساده ممکن نیست، ان شالله در جای خودش تکلیفم رو انجام خواهم داد.
اما در حال حاضر و برای رضایت شما دوستان، کلیپی به احترام عشق جاودانه سریال محبوب واکینگ دد، تهیه کردم که به امید خدا در کانال یوتوب سایت قرار خواهم داد.
پیروز باشید
mozhdeh_6829 - پنج شنبه 28 مرداد 1395
خیلی زودتر ار اینا منتظر این داستان بودم. چند ماهی هست.
بسیار عالی و تکان دهنده بود. براوو ???
Omid - چهارشنبه 27 مرداد 1395
عالی بود سجاد جان دلمون واست تنگ شده بود
Mohammad_8969 - چهارشنبه 27 مرداد 1395
به به سجاد جان عزیز. مشتاق دیدار
مثل همیشه زیبا
nikita - چهارشنبه 27 مرداد 1395
:( خیلی قشنگ و غمناک بود
خیلی خوشحالم که دوباره مینویسی